بنام خدا
داستان نوجوانی رو شنیده بودم که روزها می اومد تو مسجد پیغمبر و تا پیغمبر رو می دید خیره می شد بهشون و گریه می کرد ...کار هر روزش شده بود ...
یک روز دیگه ازش خبری نشد . اصحاب رفتند سراغش رو گرفتند . دیدند عطر می فروخته است .دوستانش گفتند نوجوان از دنیا رفته است ...گفتند این عشق کار دستش داده بوده ...گفتند این اواخر حتی عطر هم خوب نمی فروخته ...
من هم می دانم ما آقای واقعی مان را گم کردیم ، من هم می دانم آقای ما سرباز می خواهد نه عاشق دلسوخته ...
ولی این قلب انگار هیچ نمی فهمد...
و چند ساعت دیگر او به دنیا می آید و ....
کاش هدیه ای داشتم در خور تو ...آقای من کاش این تپش های غیرعادی قلبم را می دیدی....
کاش جان من را برای رکابت می خواستی ...
کاش تو باشی لشکری از خراسان به سوی عراق و من هم باشم شاید این جان ناقابل هدیه ای می شد ...
دلم می خواست این کتاب "هزار و سیصد و سمنان" رو نخونده بودم و الان تازه می خواندمش ، اونروز که شما به منزل خانواده شهدا رفته بودید.....
دلم می خواست...
کاش این دل قابل بود برای خواستن..
اصلا کاش این دل دل بود